شعر طنز (جنگ با حافظ)
جنگ با حافظ :
به حافظ گفت روزی مردی اوراق :
«چرا کرد ی تو وصف الحال عشاق ؟!
تمام شعرهایت وصف زن هاست !
فقط بود ی به فکر ساعد و سا ق !!
بسی خوردی شراب صبحگاهی !
شبانگاهان پریدی تا به آفاق !
نظر بازی تو بر پروند ه ات نیز
کنم این نکته را باید که الحاق !
ندیدم غیر «رندی » هیچ چیزی
چو در اشعارتو رفتم به اعماق !
پریشب خواندم از اشعار پوچت !
شد م وارونه و شد طاقتم طاق !
مراهم با غزلهایت نمودی
به اعمال خلاف خویش مشتاق !
به تو باید که زد در شارع عام
برای عبرت این خلق شلاق !
مکن هی التماس و خواهش و عجز
نباشد جای تخفیفات و ارفاق !»
جناب «حافظ » از گفتار آن مرد
نشد آشفته ،گفت :«ای مرد قالتاق !
رهاکن جان عمه ت پاچه ام را!
برای من نکن اینقدر واق واق !
تو کوچکتراز ان هستی که بند ه
جوابت را دهم ای دزد قالپاق !»




